محل تبلیغات شما



اوایل قرن 19 ، جامعه پیشرفته و موفق با آمارهای اخلاقی مثل تعداد زندانیان ، تن فروشان ، تکدی گران ، بیماران و .   و  داشتن تحصیلات و دانشگاه و . مشخص می شد 

بعد از مدتی امار های اقتصادی مثل ارزش نقدی محصولات کشاورزی جایگزین امارهای اخلاقی شد 

چه چیز در اواسط قرن نوزدهم رخ داد که منجر شد به پدیدۀ بی‌سابقه و تاریخی قیمت‌گذاری بر پیشرفت؟ پاسخْ کوتاه، مستقیم و ساده است: ظهور کاپیتالیسم .

یکی از مؤلفه‌های اصلی که کاپیتالیسم را از دیگر گونه‌های سازمان‌دهی اجتماعی و فرهنگی متمایز می‌کند، وجودِ صرفِ بازارها نیست، بلکه سرمایه‌گذاری پولی است، چیزی که باعث می‌شود مؤلفه‌های اساسی اجتماع و زندگی (من‌جمله منابع طبیعی، اکتشافات تکنولوژیک، آثار هنری، فضاهای شهری، مؤسسات آموزشی، انسان‌ها و ملت‌ها) به دارایی‌هایی درآمدزا تبدیل شوند.

با سرمایه گذاری هایی زیاد در  مستغلات شهری و  راه اهن سازی و سهام و بانک و اوراق قرضه و . در شمال امریکا تولید کنندگان و بازرگانان محلی قدرت خودشون رو از دست دادن و اینجوری شد که قشری از بازگانان به وجود اومد که دیگه به امارهای اخلاقی اهمیت نمی داد و تنها  پول روی پول گزاشتن براش مهم بود.

 

امریکای جنوبی گفت عقب نمونم شروع کرد به سرمایه گذاری روی برده ها 

قضیه تا جایی پیش رفت که نیویورک تایمز مطلب زیر رو نوشت :

یک نوزادِ هشت پوندی ارزشی برابر با ۳۶۲ دلار به ازای هر پوند وزن خود دارد. این است ارزش یک کودک به‌عنوان یک تولیدکنندۀ بالقوۀ ثروت. اگر سال‌های عمر او به عدد معمول برسد، می‌تواند ثروتی بالغ بر ۲۹۰۰ دلار بیشتر از آنچه خرج بزرگ‌کردن او شده، تولید نماید»

یک قرن پیش، ایدۀ پیشرفت، مبتنی بر پول بیشتر در میان مدیران کسب‌وکار که اکثرشان سفیدپوستان مرفه بودند، طنین‌انداز شد. سنجش شکوفایی براساس میانگین صنعتی داو جونز (که در ۱۸۹۶ ابداع شد)، برون‌ده تولیدی یا سرانۀ ثروت به مذاق طبقۀ بالای آمریکا خوش آمد.

دیگه حوصله خلاصه نوشتن ندارم

البته بسیاری از آمریکایی‌های طبقۀ کارگر چندان نسبت‌به رشد شاخص‌های اقتصادی خوش‌بین نبودند. بی‌علاقگی آن‌ها عمدتاً به این دلیل بود که معتقد بودند تجربۀ انسانی قیمت‌ناپذیر» است (این واژۀ دقیقاً زمانی پا گرفت که پیشرفت در چارچوب پول تعریف می‌شد). به‌علاوه، آن‌ها (آگاهانه) اعتقاد داشتند که این ارقامْ ابزاری هستند که می‌شود از آن‌ها برای توجیه افزایش سهمیۀ تولید، کنترل بیشتر کارگران و کاهش حقوق استفاده کرد. فعالان کارگری ماساچوست که برای روزهای کاری هشت‌ساعته مبارزه می‌کردند، از زبان بسیاری از کارگران آمریکایی سخن می‌گفتند و در همین راستا در سال ۱۸۷۰ بیان کردند که شکوفایی حقیقی و صلاحِ ماندگار کشور را فقط یک طور می‌توان رقم زد، اینکه پول را بر یک کفۀ ترازو و انسان را بر کفۀ دیگر قرار دهیم».

بعدشم گفتن که شاخص اقتصادی امری غیریه و رشد اقتصادی مهمتر از رفاه افراده و اگه قدیما فرد مهم بوده الان باید سیستم در اولویت باشه 


رمان جهالت میلان درا

 

در کشور ایرنا دارد انقلاب می شود و سیلوی به او می گوید به انجا برود .

" بازگشت عظیمی خواهد بود "

 

نوستالژی در زبان یونان به معنای رنج بردن ناشی از ارزوی ناکام بازگشت است .

 

و در معنایی دیگر درد جهالت است. (" از من دوری, از تو بی خبرم . کشورم دور است و نمی دانم انجا چه خبر است" )

 

ادیسه

 

اولیس , بزرگترین ماجراجوی تمام اعصار , بزرگترین گرفتار نوستالژی هم هست . به جنگ با تروا رفت و ده سال جنگید . بعد شتافت تا به سرزمین مادری اش ایتاکا برگردد, اما دسیسه خدایان سفرش را طولانی کرد , سه سال اول سفر پر از ماجراهای خارق العاده بود و هفت سال بعد را به عنوان گروگان و معشوق , در کنار پری ای به نام کالیپسو سر کرد, که چنان گرفتار عشق اولیس بود که نمی گذاشت از ان جزیره برود .

 

اولیس در کنار کالیپسو زندگی شیرینی داشت , یک زندگی راحت ,یک زندگی شاد . اما از میان ان زندگی شیرین در غربت و بازگشت پرخطر به خانه , بازگشت را برگزید .

 

عروج به سمت شناخته شده ( بازگشت ) را به شور اکتشاف ناشناخته ترجیح داد. بی پایانی را ( چرا که ماجرا هرگز میل به پایان ندارد ) به پایان ترجیح داد ( چرا که بازگشت به معنای پذیرفتن این است که زندگی پایان می پذیرد )

 

انگار در ان دوران , در اغاز بلوغش , زندگی های ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان انها , انی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود . و انکار ان زندگی های متروک و رها شده , همواره تعقیبش می کردند و با حسد , از کمین گاه های خود تماشایش می کردند . یکی از ان زندگی ها هم اکنون در لباس جدید به ایرنا نزدیک شده بود و مانند ژاکت دیوانگان , به اسارتش کشیده بود .( جایی که تو شهر خودش هوا گرم میشه و مجبور میشه یه دست لباس تابستونی بخره و وقتی که تو اینه نگاه می کنه میبینه شبیه ایرنایی که تو فرانسه زندگی می کرده نیست به سرعت به سمت هتل میره تا لباس هاش رو عوض کنه چرا که اون لباس ها اونو یاد گذشته اش مینداخته )

 

اولیس پس از غلبه بر گستاخانی که می خواستند با پنلوپه ( همسر اولیس ) ازدواج کنند و بر ایتاکا حکومت کنند , خود را ناچار به زیستن با مردمی دید که از انها هیچ نمی دانست . این مردم, برای چربزبانی ,بارانی از تمامی خاطراتی بر سر اولیس باریدند که از دوران پیش از رفتن او به جنگ , به یاد داشتند.

 

و وقتی متوجه شدند که برای اولیس هیچ چیز جالب تر از خود ایتاکا نیست, بنا کردند به له کردن اولیس, با ماجراهایی که در دوران غیبتش رخ داده بود, و مشتاقانه می خواستند به تمام پرسش هاش پاسخ بدهند . برای اولیس هیچ چیز کسل کننده تر از این نبود. او فقط منتظر یک چیز بود,که سرانجام به او بگویند :"تعریف کن" اما این تنها چیزی بود که نگفتند.

 

اخرین فکر او پیش از خواب سیلوی است. خیلی وقت است که او را ندیده. دلش برای او تنگ شده. ایرنا دلش می خواهد اورا به کافه ای دعوت کند و اخرین سفرهاش را در بوهم برایش تعریف کند. وادارش کند دشواری بازگشت را درک کند. تصور می کند که به او بگوید : ((از طرف دیگر تو اولین کسی بودی که این واژه ها را بر زبان اوردی : بازگشت عظیم. و می دانی سیلوی ؟ امروز معنای حرفت را فهمیدم.میتوانم دوباره در میان انها زندگی کنم , اما به شرط انکه همه ان چیزهایی که با تو , با شما , با فرانسوی ها تجربه کرده ام , در قربانگاه میهن بگذارم و اتش بزنم. بیست سال تز زندگی ام در غربت , در یک مراسم مقدس دود شود و ان زنها جام های ابجوشان را بالا بگیرند و با من اواز بخوانند و دور این توده اتش برقصند. برای اینکه مرا ببخشند, این بهایی است که باید بپردازم. برای اینکه پذیرفته شوم . برای اینکه دوباره یکی از انها باشم ))

 

یوزف زنگ را به صدا در می اورد و برادرش که پنج سال بزرگتر است, در را می گشاید. با هم دست می دهند و به هم نگاه می کنند. نگاه بسیار دقیقی است و خوب می دانند با چه طرف اند: برادر ها, چهره به چهره , یکدیگر رابررسی می کنند, با سرعت,محتاطانه,مو ها را , چین و چروک ها را , دندان ها را , از نظر می گذرانند, هر یک می داند در چهره مقابلش چه چیز را می جوید و می داند که دیگری نیز در چهره او به دنبال همان می گردد. از این شرمنده اند چرا که انچه می جویند, فاصله محتملی است که ان دیگری را از مرگ جدا می کند,یا اگر بخواهیم بی رحمانه تر بگوییم, در دیگری ظهور مرگ را می جویند. می خواهند این جست و جوی مرگ الود را پایان بدهند و به خود فشار می اورند تا جمله ای بیابند که این لحظه های شوم راازیادشان ببرد,یک بازخواست, یک سوال, یا اگر ممکن باشد( حتی اگر هدیه ای اسمانی باشد ) , یک لطیفه . اما هیچ چیز از راه نمی رسد تا انها را از این مخمصه برهاند.

 

وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم, پشت سر میگذاریم, اوایی که ندای بازگشت را در گوشمان سر می دهد, مقاومت ناپذیرتر می شود. این جمله عامیانه به نظر می رسد, پایان نزدیک می شود, هر لحظه از زندگی عزیز تر می شود و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در اغاز جوانی نشان می دهد, زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست.

 

تا ان هنگام, زمات خود را چون" اکنونی " بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت می کند و اینده را می بلعد; اگر منتظر رخداد بدی بود, از سرعت زمان می ترسید و اگر انتظار رخداد خوبی را می کشید از کندی زمان متنفر می شد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملا متفاوت بر او متجلی می کند; دیگر موضوع " اکنون "فیروزمندی در میان نیست که اینده را در اختیار دارد, اکنونی مغلوب در میان است, اکنونی اسیر, اکنونی گرفتار گذشته .

 

داستان زندگی ایرنا و یوزف شبیه زندگی اولیسه , هر دو از غربتی رنج می برن که نمی دونن قبول کردنش زندگی اونها رو به چه سمتی میبره.

 

رویاهای ایرنا که جمعی با گیلاس های ابجو به سمتش می امدند در کشورش به حقیقت تبدیل شد , در جشنی که گرفت و انتظار داشت کسی بگوید : ((خب تعریف کن ))و چنین چیزی نشنید.

 

یا یوزف که دیگه از نظر خانواده اش وجود نداشت ( دلیل خودش واسه این وجود نداشتنه این بود که خبر مرگ عمو و عمه اش را به او نگفتند ) به شهر خودش بر میگرده و برادرش رو ملاقات میکنه , تابلویی که خیلی دوست داشته رو تو خونه شون میبینه و ساعت خودش رو تو دست برادرش , یه جورایی حرصش درمیاد ولی پنهان میکنه . می خواد تابلو رو پس بگیره ولی نمیتونه , خودش رو مرده ای فرض میکنه .

 

تو هر دو شخصیت اطرافیانشون این مهاجرته رو نشون از ضعف شخصیتی میدونن و دوست دارن به جای اینکه از او بشنون براشون از اتفاقایی که اونجا افتاده تعریف کنن . تشبیه قشنگی به کار میبره درا که میگه مثل این میمونه که بخای مچ دست رو به ارنج پیوند بزنی , یعنی ساق دست که کنایه ای از دوران مهاجرت هست رو نادیده بگیری .

 

در میان جفت ها , گفت و گویی جریان دارد که جریان اهنگینش حجابی سنگین بر نیازهای جسمانی رو به زوال می کشد. وقتی مکالمه قطع می شود, فقدان عشق جسمانی دوباره رو می نماید.

 

یوزف در دوران دبیرستان با دختری اشنا می شود, بعد از مدتی به جاده ای کوهستانی می روند و اولین بوسه را از دختر میگیرد, به باسن دختر دست میزند و دختر مانع می شود, یوزف برای رنجش دختر می گوید که می خواهد از شهر برود, دختر که عشق خود را در شرف از دست دادن می بیند اجازه می دهد که یوزف به باسنش دست بزند, بعد ها دختر به یوزف می گوید که می خواهد به تعطیلاتی از طرف مدرسه برود ولی یوزف تهدید می کند که نباید این کار را بکند وگرنه از هم جدا می شوند , دختر در این اردو دست به خودکشی می زند ولی موفق نمی شود . این دختر ایرنا است .

 

حالا ایرنا یوزف را در فرودگاه دیده و اورا به جا اورده ولی یوزف در نخستین برخورد یادش نبوده که دختر چه کسی است . قراره جلوتر همدیگه رو ملاقات کنن .

 

این رمان درا نسبت به رمانهای قبلش بیشتر جملات سوالی داره و یکم نیاز به دقت بیشتر برای خوندن داره.

 

" ایا قدر شناسی نام دیگری برای ناتوانی, برای وابستگی نیست؟ "

 

یه سری توضیحات برای شونبرگ میده تو قسمت 39 که واقعا جالبه میگه موسیقی وارد زندگی ماشده بدون اینکه خودمون این اجازه رو بهش داده باشیم و موسیقی امروزه رو نوعی سر و صدا تلقی میکنه . میگه در گذشته موسیقی رو به خاطر عشق به موسیقی می شنیدند و حالا موسیقی از همه جا زوزه می کشه " بی انکه از خود بپرسد ایا می خواهیم به ان گوش بدهیم ؟ "

 

ایرنا و یوزف با هم ملاقات می کنند و ایرنا به یوزف میگه که الان تویی که منو درک میکنی و یه جورایی چراغ بالا میده

داستان مهمان مردگان , داستان دختری است که بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه , مهمان های مقبره رو به تابوت خودش دعوت میکنه و زیبایی های خودش و جذابیت های اون مکان رو بهش نشون میده تا شاید مهمان بمونه .

مردی که پشت میز نشسته , رئیس اونجاست و رفتارش شبیه مرده هاست . دختره به مهمان میگه دنبال کسی هستیم که بیاید نظم برقرار کند . برداشت من این بود که نیاز به یک منجی دارن , کسی که به جای اونا تصمیم بگیره مرگ یا زندگی . 

جاروی دست دختر و دعوت کردن مهمانان به همخوابی , رشته هایی هستن که دختر رو به زندگی متصل میکنن و داشتن تابوت و لباس ژنده و زندگی کردن تو مقبره نشونه هایی از علاقه به مرگ او هستن , ولی دختر سرگردانه و نمیتونه تصمیم بگیره 


 

شانتال روزی را به تصور در می اورد که ژان مارک را بدین سان از دست بدهد.(برنامه تلویزیونی گمشدگان) . در بیخبری ماندن و تسلیم خیال پردازی شدن . او حتی نخواهد توانست خودکشی کند . زیرا خودکشی , خیانت, امتناع از انتظار , و فقدان شکیبایی خواهد بود .

مسبب حقیقی و تنها مسبب دوستی چنین است : فراهم اوردن اینه ای که دیگری بتواند در ان تصویر گذشته خود را ببیند , تصویری که , بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا, مدتها پیش ناپدید شده بود .

در انجا در ان ویلای بزرگ بود که خواهرش و سپس شوهرش او را به داشتن فرزندی دیگر ترغیب کردند. و در انجا در اتاق خوابی کوچک بود که او از عشق بازی با همسرش امتناع ورزید . هر یک از درخواست های عاشقانه همسرش, شانتال را به یاد پیکار خانوادگی برای ابستنی جدید می انداخت. و تصور عشق بازی با او چندش اور گردید . احساس می کرد که همه ی اعضای طایفه , مادربزرگ ها پدربزرگ ها برادرزاده ها و خواهر زاده ها عموها دایی زاده ها و عمه زاده ها پشت در گوش میگیرند , ملافه های رختخواب انان را مخفیانه وارسی می کنند , خستگس بامدادی شان را می کاوند . همگی حق نگریستن به شکمش را برای خود قائل بودند .

همیشه این چنین است : از لحظه ای که او را دوباره می بیند تا لحظه ای که او را بدان گونه که دوستش می دارد باز یابد, راهی را باید بپیماید .

بعدها چند سال پس از جدا شدن از شوهرش و زندگی با ژان مارک روزی با او کنار دریا رفت . بیرون روی ایوانی چوبی بر فراز اب شام خوردند . شانتال از انجا خاطره ای گسترده از سپیدی دارد . تخته ها میزها صندلی ها رومیزی ها همه سپید بودند فانوس های خیابان رنگ سفید داشتند و لامپ ها نوری سپید بر اسمان تابستانی که هنوز تاریک نشده بود می تاباندند . ماه نیز در اسمان سپید بود و همه اطراف را سپید می نمایاند . و در این حمام سپیدی شانتال همی توانفرسا از دوری ژن مارک در دل داشت . غم دوری؟ چگونه می توانست غم دوری ژان مارک را احساس کند در حالی که او در برابرش بود ؟ ( ژان مارک پاسخ را می داند : می توان از غم دوری در حضور یار رنج برد اگر اینده ای را در نظر اوریم که یار محبوب دیگر وجود نداشته باشد , اگر مرگ یار محبوب هم اکنون به گونه ای نامرئی حضور داشته باشد )

دوستی تهی شده از سابقش , امروز مبدل به قرارداد احترام مقابل و به طور خلاصه مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است . پس بی ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت اندازد یا برایش ناخوشایند باشد .

اگر در معرض کین و نفرت قرار گیریاگر متهم گردی و طعمه دیگران شوی از کسانی که تو را می شناسند می توانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی : برخی همرنگ جماعت می شوند , برخی دیگر محتاطانه وانمود می کنند که هیچ نمی دانند , هیچ نمی شنوند به طوری که تو خواهی توانست به دیدن انها و سخن گفتن با انها ادامه دهی . این گروه دوم, که رازدار و اداب دان اند دوستان تو هستند . دوستان به معنای مدرن کلمه .

به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته ایم , به اینده ان می اندیشیم , بسهولت در قیل و قالش , در جنب و جوش هایش مشارکت می کنیم , وبلاهت درماناپذیرش را جدی می گیریم .

برای اخرین بار از پلکان وسیع بیرونی دانشکده پایین امد, احساس می کرد که خود را در ایستگاهی که همه قطارها از انجا رفته اند , تنها خواهد یافت .

شما در من وسوسه های دوران نوجوانیم را بیدار کرده اید .

سپس ژان مارک فکر خودرا از سر گرفت:  به نظرم ملال - اگر قابل اندازه گیری باشد -امروز خیلی بیشتر از گذشته است . زیرا حرفه های سابق , دست کم بیشتر انها , بدون عشق و علاقه تصورناپذیر بود . روستائیان عاشق زمین خود بودند , پدربزرگ من ساحر میزهای زیبا بود ,کفاشان اندازه پاهای تمامی اهل ده را از بر داشتند,همچنین در مورد جنگلبانان و باغبانان, تصور میکنم که حتی سربازان در ان زمان با سور و شوق می کشتند . مفهوم زندگی مسئله نبود ,این مفهوم ,به طور کاملا طبیعی , در کارگاه هایشان و در مزارعشان با انان بود .

ژان مارک به خود گفت که شانتال تنها پیوند عاطفی او با جهان است . اگر درباره زندانیان , ازار دیدگان و گرسنگان برایش سخن بگویند , واکنش او چیست؟ تنها در صورتی از سیه روزی انان اندوهگین می شود که سانتال را در جای انان به تصور دراورد. هیچ کس به جز شانتال نمی تواند او را از حالت بی اعتنایی برهاند . تنها با واسطه اوست که می تواند احساس همدردی کند .

ما برای چه زندگی میکنیم ؟ خانم عزیز من , تورات از ما نمی خواهد که در پی درک مفهوم زندگی باشیم .کتاب مقدس می خواهد که ما زاد و ولد کنیم . باید خوب بفهمید که مفهوم این " یکدیگر را دوست داشته باشید " با "زاد و ولد کنید " تعیین می شود .بنابریان این " یکدیگر را دوست داشته باشید " به هیچ وجه عشق نوع دوستانه همدلانه معنوی یاپرشور احساساتی معنی نمی دهد بلکه خیلی به سادگی " عشق بازی کنید " " جفت گیری کنید " معنی می دهد .


خب اینم تموم شد
واقعا دلهره فلسفی درا رو میشه در رمان هاش پیدا کرد , اینکه از دغدغه های امروز ما می نویسه , از انسانیت می نویسه نشون میده خودش یک انسانه و وظیفه خودش رو به نحو احسن انجام میده .
برخلاف رمان اتحادیه ابلهان توصیفات به شدت کم و معنا و مفهوم فلسفی خیلی زیاده.
توصیفاتش به اندازه ایه که به درد روایت اصلی بخوره.
نمیدونم این کار درستیه و اصلا جواب میده یا نه . منظورم اینه که حرف خودمون رو تو دهن شخصیت های داستانمون بذاریم .ولی در کل فضای فلسفی و خوبی داره , از خود بی خودت نمی کنه . مثل همون سیلیه میمونه که بیدارمون میکنه باعث میشه بیشتر فکر کنیم . قصد دارم در اینده ای نزدیک رمانهاش رو با دقت بیشتری بخونم .
با اون قسمت پیوند عاطفی خیلی حال کردم چرا که خودم رو جای ژان مارک گذاشتم و فکر کردم کی میتونه پیوند دهنده من با جهان باشه و به جای شانتال امیر رو گذاشتم و دیدم جواب میده .
پایان خیلی خوبی داشت , شانتال خودش رو بین شعله های قرمز میبینه ( پرده ها ) و هویت خودش رو فراموش میکنه , یادش میره اسمش چیه , و در نهایت فریاد اااااا از دهنش بیرون میاد همون صدایی که پدربزرگ ژان مارک در حال احتضار فریاد می زنه , که در نهایت به این نتیجه میرسن که ااااا خودش نوعی ملال رو نشدن میده حتی در لحظه مردن .
یه چیزی که این جور رمانها رو برای من غیرقابل باور میکنه حرف های فلسفی گونه شخصیت هاس چون توی زندگی روزمره و حتی توی فیلم ها هم تجربه نکردم که دو شخصیت اینقد بتونن یه بحث رو با دقت جلو ببرن و به یه نتیجه برسن . خیلی ایده اله .
توی رمان هویت سه جا زوال هویت رو دیدم
یکی جایی که شانتال با خانواده شوهر قبلیش زندگی میکنه . توی اون خانواده انگار همه تو خونه های شیشه ای زندگی میکنن و حریم خصوصی ندارن و در نتیجه فردیت و هویت خودشون رو ازدست میدن و یا به عبارتی هویت واقعی سون مخفی میمونه. احساس میکنم یکی از دلایلی که شانتال از اونا قطع رابطه کرد همین بود . به دست اوردن هویت خودش , تا مجبور نباشه با چهره ( جور )دیگه ای زندگی کنه . جای دوم تو رمان , جایی که دوستش تو قطار از این صحبت می کنه که همه چیز به رابطه جنسی برمیگرده و مهم نیست بقیه چی میگن . اینجا هم هویت فرد از بین میره و تنها به دو فرد که خودشون رو به هم میمالن تنزل پیدا میکنن . جای سوم هم که اخر داستانه که واضحه .
درا تو این رمان سعی کرده مفاهیمی مثل دوستی مدرن , بی اعتنایی , هویت ,مرگ و عشق رو بگنجونه .

 

 

 


اصلا توصیه نمیشه این اثر رو بخونین . گفته شده داستانه ولی من که هیچ کدوم از المانهای داستانی رو داخلش نمی بینم .

مردیه که خیلی خوش رو و خوش خنده است و همه رو به خنده میاره ولی زنش معتقده ادم تنبلیه و یه روزی نتیجه کاراش رو میبینه ، یه روز انتوان مریض و خونه نشین میشه ، زنش زیر پتوهاش تخم مرغ میذاره و بعد مدتی تخم مرغا جوجه میشن و انتوان احساس غرور و پدر بودن میکنه .

شخصیت پردازی صفر

درونمایه هیچ

فضاسازی بد

گفتگوها غیرقابل قبول D:

بعد خوندن اتحادیه ابلهان همچین چیزی بخونی خیلی زوره


در مورد اینکه خوندن یه رمان 467 صفحه ای , امروزه , میتونه چقد ملال اور باشه چیزی نمی گم . با وجود اینکه میتونستم هر جای رمان دست بکشم و ادامه ندم ولی مقاومت کردم و بیشتر به شاهکار بودنش ایمان اوردم .

فورتونا و نمسیس , الهه های سرنوشت و انتقام هستن که خیلی با اومدن اسمشون توی رمان لذت بردم . نامه های ایگنیشس رو به شدت دوست داشتم چون خودم یکی ازدغدغه هام اینه که بتونم نامه بنویسم . با قلمی روان البته .

هیچ کدوم از شخصیت های این رمان تیپ نبودند و نمی شد حدس زد حرکت بعدیشون چیه و همین بود که خیلی منو به وجد می اورد . حتی تا قبل فصل چهاردهم , ایده ای واسه اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته نداشتم و با پشت در بودن میرنا , به اندازه ایگنیشس شوکه شدم . نمیدونم ایگنیشس که شخصیتی پیکارسک داره چقد میتونه برام واقعی باشه ولی من این موجود رو دوست دارم.

خیلی شبیه دون کیشوته , کتاب های افسانه ای خونده و حالا می خواد با دنیا مبارزه کنه . از استاد دانشگاهش بیزاره و تو دوران دانشگاه همش با نامه یا پوسترای مختلف به اون و نظام سرمایه داری و چیزای مختلف بد وبیراه میگفته  . دوست دخترش میرنا ست که تو دانشگاه باهاش اشنا شده و علاقه زیادی به تشکل ها و مجامع گردهمایی داره و . حوصله ندارم بنویسم

چیزایی خوبی از متن و شیوه نوشتاری کندی یاد گرفتم , نثر خاصی داره . فضاسازی های عالی و پرداختن به شخصیت هایی که ممکنه خواننده سالها به یاد داشته باشه کم چیزی نیست . 

شخصیت هارو اینجا مینویسم شاید بعدا به دردم بخوره

ایگنیشس پسره
مادرش خانم ایرین رایلی
جونز اونی که تو کلانتری کنار پیر مرده و میره تو شب شادی کار میکنه , افتاب عینکی , دودی
دارلن تو شب شادیه
لانا لی مدیر شب شادیه
گوزانلو برای شلوار لوی کار میکنه , رئیس دفتر و چاپلوسه
خانم تریکسی حسابدار 80 ساله شلوار لوی و نماد وفاداری برای اقای لوی است .همیشه افتابگیر سبز شرکتو میپشه
میرنا مینکوف دوست دختر قبلی ایگنیشس
سوزان و ساندرا بچه های اقا و خانم لوی
تاک استاد دانشکده علوم اجتماعی که ایگنیشس در انجا درس میخونده
انجلو مانکوزو پلیسه
متنی که ایگنیشس به پلیس میگه خیعلی جالبه .
(میتونم برم از نسخه انگلیسی این قسمت
رو بخونم )
واتسون صاحب میهمان خانه

سانتا باتالیا عمه پلیس ماکوروزه که با رایلی رفتن بولینگ


کتابها پسرانی فناناپذیرند که پدرانشان را به مبارزه می طلبند . افلاطون .


و سایه ای از دلخوری بر دیوار های قهوه ای اشپزخانه انداخت.

 

پیرمرد از ابر دود پرسید : راست میگی ؟
عینک دودیه داره سیگار میکشه و به جای اینکه اونو خطاب کنه تو متن , ابرِ دود رو  خطاب می کنه .

 

صدای دیوانه توی لوله ها هنوز می پیچید .

چیز دیگری هم گفت که در صدای غرش ماشین اقای لوی غرق شد.

فورتونا هوس کرده بود که جبران کند .میرنا را از تونل مترو , از صف کارگران اعتصاب کرده, از رخت خواب معطر یک اگزیستانسیالیست اوراسیایی, از دستان یک سیاه پوست بودست صرعی, از مه پرگویی های یک جلسه گروه درمانی, احضار و ظاهر کرده بود .

 

 دیگه چیز خاصی یادم نمیاد  اگه بود اضافه میکنم 

 


قسمت اول 

اخر چرا با شنیدن سونات بتهون احساس زیبا شناختی مان برانگیخته می شود و با شنیدن سوناتی دیگر با همین سبک و سیاق ,چون توسط موسیقی دان معاصر تدوین شده است, هیچ احساسی نداریم ؟

ژان میکاروفسکی : تنها چیزی که می تواند به تحول تاریخی مفهوم بخشد توجه به ارزش زیبا شناختی عینی است . به بیان دیگر اگر ارزش زیباشناختی وجود نداشته باشد , تاریخ هنر چیزی نخواهدبود جز انباری عظیم  از اثار گوناگون که روند زمانبندی اش ازهرگونه معنا و مفهومی تهی خواهد بود .

دایره المعارف دیدرو و الامبر


رمان نویس اقدام به نظریه پردازی می کند , با حفظ حسودانه زبان خود و با گریز از شیوه سخن گویی بزرگان , و چنان این کار را می کند که تو گویی از طاعون گریزان است .

شوالیه سرگردان ( چه ترکیب جالبی )

سروانتس , شخصیت افسانه ای را به دنیای پست , یعنی دنیای پیش پا افتاده نثر تنزل داد . نثر , این کلمه تنها مترادف زبان غیر شعری نیست , بلکه خصلت عینی , روزمره و جسمی زندگی انسان را نیز تداعی می کند .

این فکر به ذهن هومر خطور نمی کند که ببیند که ایا اشیل یا اژاکس بعد از بی شمار نبرد های تن به تنشان همچنان دندان های سالمی دارند یا نه . در عوض دندانها به مشکل دائمی دون کیشون و سانچو بدل می شوند : یا درد می کنند و یا افتاده اند .

دون کیشوت برای سانچو توضیح می دهد که هومر و ویرژیل شخصیت ها را انگونه که بودند توصیف نمی کردند ,بلکه انطور که باید باشند وصف می کردند تا الگوی تقوا و درستکاری نسل های اینده باشند . اما دون کیشوت همه چیز مگر الگو . شخصیت های رمان از ما نمی خواهند که به خاطر صفات پسندیده ای که دارند تحسینشان کنیم , بلکه می خواهند درکشان کنیم .

فیلدینگ : خوراکی که ما در اختیار خواننده قرار میدهیم ,چیزی نیست جز طبیعت انسانی .

فیلدینگ با رمانهایش خوانندگان را به شنوندگانی بدل کرد که بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه داستان اند و بااک خوانندگان را به تماشاچیانی که در صحنه نمایش نشسته اند .
تاریخ به تجربه تک تک انسانها بدل شد , انسان دریافت در همان جهانی که در ان زاده شده است نمی میرد .زنگ تاریخ با صدای بلند , فرارسیدن ساعت را خبر داد .انهم در همه جا , حتی در درون رمانها که زمانشان بلافاصله شمارش و تعیین می شد . شکل هر شی کوچکی , هر صندلی , هر دامنی با نابودی اتی اش ( تغییر شکل ) همراه شد .بدین ترتیب انسان به عصر توصیف پانهاد . ( توصیف : ترحم برای انچه گذراست ; نجات انچه قابل نابودی است .)

معانی متعدد واژه تاریخ
دغدغه رمان نویس این نیست که کارش را از پیشینیان بهتر انجام دهد , بلکه این است که انچه را انان ندیده اند ببیند و انچه را انان نگفته اند بگوید .

ژولین گراک : تاریخ ادبیات بر خلاف تاریخ صرف, تاریخ وقوع رخداد ها نیست , بلکه تاریخ ارزش هاست . تاریخ فرانسه بدون اشاره به نبرد واترلو قابل فهم نیست , اما واترلوی نویسندگان کوچک و حتی بزرگ تنها در فراموشی است که معنی می یابد .

قدرت چیزی که پیش پا افتاده است .
فلوبر پاراگراف ها را در چاپ بعدی رمانش به هم متصل کرد . او می خواست با این کار از رمان نمایش زدایی بکند, غیر نمایشی اش بکند( غیر بااکی) ; کنش ,حرکت و یا عکس العملی را در مجموعه گسترده تر دخیل کند ; انهارا در اب جاری زندگی روزمره حل کند .
داستان اِما و لئون در رمان فلوبر در این قسمت مطرح می شه که اما سر قرارش در کلیسا بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه نامه ای به لئون میده که دیگه نمی خواد همدیگه رو ببینن . بعد دور میشه و مناجات میکنه . راهنما به این دو نفر پیشنهاد میده که بیان و از کلیسا بازدید کنن و اما برای اینکه قرار ملاقاتشون رو مخفی کنه قبول میکنه . صحبت راهنما به درازا میکشه و لئون عصبانی میشه . دست اما رو میگیره و سوار کالسکه میکنه و به کالسکه چی میگه طولانی ترین مسیر رو بره تا معاشقه شون زود تموم نشه .

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه ریاضی استان همدان