محل تبلیغات شما

رمان جهالت میلان درا

 

در کشور ایرنا دارد انقلاب می شود و سیلوی به او می گوید به انجا برود .

" بازگشت عظیمی خواهد بود "

 

نوستالژی در زبان یونان به معنای رنج بردن ناشی از ارزوی ناکام بازگشت است .

 

و در معنایی دیگر درد جهالت است. (" از من دوری, از تو بی خبرم . کشورم دور است و نمی دانم انجا چه خبر است" )

 

ادیسه

 

اولیس , بزرگترین ماجراجوی تمام اعصار , بزرگترین گرفتار نوستالژی هم هست . به جنگ با تروا رفت و ده سال جنگید . بعد شتافت تا به سرزمین مادری اش ایتاکا برگردد, اما دسیسه خدایان سفرش را طولانی کرد , سه سال اول سفر پر از ماجراهای خارق العاده بود و هفت سال بعد را به عنوان گروگان و معشوق , در کنار پری ای به نام کالیپسو سر کرد, که چنان گرفتار عشق اولیس بود که نمی گذاشت از ان جزیره برود .

 

اولیس در کنار کالیپسو زندگی شیرینی داشت , یک زندگی راحت ,یک زندگی شاد . اما از میان ان زندگی شیرین در غربت و بازگشت پرخطر به خانه , بازگشت را برگزید .

 

عروج به سمت شناخته شده ( بازگشت ) را به شور اکتشاف ناشناخته ترجیح داد. بی پایانی را ( چرا که ماجرا هرگز میل به پایان ندارد ) به پایان ترجیح داد ( چرا که بازگشت به معنای پذیرفتن این است که زندگی پایان می پذیرد )

 

انگار در ان دوران , در اغاز بلوغش , زندگی های ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان انها , انی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود . و انکار ان زندگی های متروک و رها شده , همواره تعقیبش می کردند و با حسد , از کمین گاه های خود تماشایش می کردند . یکی از ان زندگی ها هم اکنون در لباس جدید به ایرنا نزدیک شده بود و مانند ژاکت دیوانگان , به اسارتش کشیده بود .( جایی که تو شهر خودش هوا گرم میشه و مجبور میشه یه دست لباس تابستونی بخره و وقتی که تو اینه نگاه می کنه میبینه شبیه ایرنایی که تو فرانسه زندگی می کرده نیست به سرعت به سمت هتل میره تا لباس هاش رو عوض کنه چرا که اون لباس ها اونو یاد گذشته اش مینداخته )

 

اولیس پس از غلبه بر گستاخانی که می خواستند با پنلوپه ( همسر اولیس ) ازدواج کنند و بر ایتاکا حکومت کنند , خود را ناچار به زیستن با مردمی دید که از انها هیچ نمی دانست . این مردم, برای چربزبانی ,بارانی از تمامی خاطراتی بر سر اولیس باریدند که از دوران پیش از رفتن او به جنگ , به یاد داشتند.

 

و وقتی متوجه شدند که برای اولیس هیچ چیز جالب تر از خود ایتاکا نیست, بنا کردند به له کردن اولیس, با ماجراهایی که در دوران غیبتش رخ داده بود, و مشتاقانه می خواستند به تمام پرسش هاش پاسخ بدهند . برای اولیس هیچ چیز کسل کننده تر از این نبود. او فقط منتظر یک چیز بود,که سرانجام به او بگویند :"تعریف کن" اما این تنها چیزی بود که نگفتند.

 

اخرین فکر او پیش از خواب سیلوی است. خیلی وقت است که او را ندیده. دلش برای او تنگ شده. ایرنا دلش می خواهد اورا به کافه ای دعوت کند و اخرین سفرهاش را در بوهم برایش تعریف کند. وادارش کند دشواری بازگشت را درک کند. تصور می کند که به او بگوید : ((از طرف دیگر تو اولین کسی بودی که این واژه ها را بر زبان اوردی : بازگشت عظیم. و می دانی سیلوی ؟ امروز معنای حرفت را فهمیدم.میتوانم دوباره در میان انها زندگی کنم , اما به شرط انکه همه ان چیزهایی که با تو , با شما , با فرانسوی ها تجربه کرده ام , در قربانگاه میهن بگذارم و اتش بزنم. بیست سال تز زندگی ام در غربت , در یک مراسم مقدس دود شود و ان زنها جام های ابجوشان را بالا بگیرند و با من اواز بخوانند و دور این توده اتش برقصند. برای اینکه مرا ببخشند, این بهایی است که باید بپردازم. برای اینکه پذیرفته شوم . برای اینکه دوباره یکی از انها باشم ))

 

یوزف زنگ را به صدا در می اورد و برادرش که پنج سال بزرگتر است, در را می گشاید. با هم دست می دهند و به هم نگاه می کنند. نگاه بسیار دقیقی است و خوب می دانند با چه طرف اند: برادر ها, چهره به چهره , یکدیگر رابررسی می کنند, با سرعت,محتاطانه,مو ها را , چین و چروک ها را , دندان ها را , از نظر می گذرانند, هر یک می داند در چهره مقابلش چه چیز را می جوید و می داند که دیگری نیز در چهره او به دنبال همان می گردد. از این شرمنده اند چرا که انچه می جویند, فاصله محتملی است که ان دیگری را از مرگ جدا می کند,یا اگر بخواهیم بی رحمانه تر بگوییم, در دیگری ظهور مرگ را می جویند. می خواهند این جست و جوی مرگ الود را پایان بدهند و به خود فشار می اورند تا جمله ای بیابند که این لحظه های شوم راازیادشان ببرد,یک بازخواست, یک سوال, یا اگر ممکن باشد( حتی اگر هدیه ای اسمانی باشد ) , یک لطیفه . اما هیچ چیز از راه نمی رسد تا انها را از این مخمصه برهاند.

 

وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم, پشت سر میگذاریم, اوایی که ندای بازگشت را در گوشمان سر می دهد, مقاومت ناپذیرتر می شود. این جمله عامیانه به نظر می رسد, پایان نزدیک می شود, هر لحظه از زندگی عزیز تر می شود و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در اغاز جوانی نشان می دهد, زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست.

 

تا ان هنگام, زمات خود را چون" اکنونی " بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت می کند و اینده را می بلعد; اگر منتظر رخداد بدی بود, از سرعت زمان می ترسید و اگر انتظار رخداد خوبی را می کشید از کندی زمان متنفر می شد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملا متفاوت بر او متجلی می کند; دیگر موضوع " اکنون "فیروزمندی در میان نیست که اینده را در اختیار دارد, اکنونی مغلوب در میان است, اکنونی اسیر, اکنونی گرفتار گذشته .

 

داستان زندگی ایرنا و یوزف شبیه زندگی اولیسه , هر دو از غربتی رنج می برن که نمی دونن قبول کردنش زندگی اونها رو به چه سمتی میبره.

 

رویاهای ایرنا که جمعی با گیلاس های ابجو به سمتش می امدند در کشورش به حقیقت تبدیل شد , در جشنی که گرفت و انتظار داشت کسی بگوید : ((خب تعریف کن ))و چنین چیزی نشنید.

 

یا یوزف که دیگه از نظر خانواده اش وجود نداشت ( دلیل خودش واسه این وجود نداشتنه این بود که خبر مرگ عمو و عمه اش را به او نگفتند ) به شهر خودش بر میگرده و برادرش رو ملاقات میکنه , تابلویی که خیلی دوست داشته رو تو خونه شون میبینه و ساعت خودش رو تو دست برادرش , یه جورایی حرصش درمیاد ولی پنهان میکنه . می خواد تابلو رو پس بگیره ولی نمیتونه , خودش رو مرده ای فرض میکنه .

 

تو هر دو شخصیت اطرافیانشون این مهاجرته رو نشون از ضعف شخصیتی میدونن و دوست دارن به جای اینکه از او بشنون براشون از اتفاقایی که اونجا افتاده تعریف کنن . تشبیه قشنگی به کار میبره درا که میگه مثل این میمونه که بخای مچ دست رو به ارنج پیوند بزنی , یعنی ساق دست که کنایه ای از دوران مهاجرت هست رو نادیده بگیری .

 

در میان جفت ها , گفت و گویی جریان دارد که جریان اهنگینش حجابی سنگین بر نیازهای جسمانی رو به زوال می کشد. وقتی مکالمه قطع می شود, فقدان عشق جسمانی دوباره رو می نماید.

 

یوزف در دوران دبیرستان با دختری اشنا می شود, بعد از مدتی به جاده ای کوهستانی می روند و اولین بوسه را از دختر میگیرد, به باسن دختر دست میزند و دختر مانع می شود, یوزف برای رنجش دختر می گوید که می خواهد از شهر برود, دختر که عشق خود را در شرف از دست دادن می بیند اجازه می دهد که یوزف به باسنش دست بزند, بعد ها دختر به یوزف می گوید که می خواهد به تعطیلاتی از طرف مدرسه برود ولی یوزف تهدید می کند که نباید این کار را بکند وگرنه از هم جدا می شوند , دختر در این اردو دست به خودکشی می زند ولی موفق نمی شود . این دختر ایرنا است .

 

حالا ایرنا یوزف را در فرودگاه دیده و اورا به جا اورده ولی یوزف در نخستین برخورد یادش نبوده که دختر چه کسی است . قراره جلوتر همدیگه رو ملاقات کنن .

 

این رمان درا نسبت به رمانهای قبلش بیشتر جملات سوالی داره و یکم نیاز به دقت بیشتر برای خوندن داره.

 

" ایا قدر شناسی نام دیگری برای ناتوانی, برای وابستگی نیست؟ "

 

یه سری توضیحات برای شونبرگ میده تو قسمت 39 که واقعا جالبه میگه موسیقی وارد زندگی ماشده بدون اینکه خودمون این اجازه رو بهش داده باشیم و موسیقی امروزه رو نوعی سر و صدا تلقی میکنه . میگه در گذشته موسیقی رو به خاطر عشق به موسیقی می شنیدند و حالا موسیقی از همه جا زوزه می کشه " بی انکه از خود بپرسد ایا می خواهیم به ان گوش بدهیم ؟ "

 

ایرنا و یوزف با هم ملاقات می کنند و ایرنا به یوزف میگه که الان تویی که منو درک میکنی و یه جورایی چراغ بالا میده

چطور پول معیار سنجش همه چی شد ؟( المختصر و المفید )

جهالت میلان کوندرا

مهمان مردگان اثر کافکا

  ,رو ,یوزف ,زندگی ,ایرنا ,تو ,می شود ,را به ,را در ,به او ,می کند ,جهالت میلان درا

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بهداشت عمومی 96